هنوز هستم

بعد از سالها دوباره یاد این بلاگ افتادم، عجیبه فکر نمیکردم اینهمه سال گذشته باشه (جولای ۲۰۰۹!)

من هنوز سرویس وردپرس رو جدید می‌دونستم و برام مهم نبود که حالا اینجا یه بلاگی هم ساختم، چه اهمیتی داره..

این روزها خوره‌ی تولید محتوا به جونم افتاده، قبل از این حضورم توی مجازی و پست گذاشتن‌هام شکل سرگرمی داشت، اما الان بنظرم باید از فضایی که در اختیار داریم استفاده کرد. نوشتن وادارت میکنه فکر کنی، چیزایی که از قبل شنیدی و فهمیدی رو با مطالب و صحبت‌هایی که بتازگی می‌شنوی سبک سنگین کنی و منطقی‌تر به مسائل نگاه کنی.

اینجا شاید دوباره بشه صندوقچه افکارم، تا روزهایی که رفته رو فراموش نکنم. شخصی که قبلا بودم شاید پستهای زرد میذاشت و ایام مذهبی رو با گیف(جیف)های متحرک رنگارنگ تبریک می‌گفت، اما دیگه اون شخصیت قبلی نیستم. چی گذشت بهم و چه حرفایی شنیدم و دیدم و تحلیل کردم؛ شاید اگه تنبلی نکرده بودم و نوشته بودم الان این علامت سوال برام بی‌جواب باقی نمونده بود.

سوای از گم شدن خاطرات این چندسالم، خوشحالم که با وجود ناکامی‌هام، حداقل تجربه کردم و به یه سری از سوالاتی که برام مطرح بود رسیدم. دارم میفهمم چجوری باید زندگی میکردم، پشیمونم یه جاهایی، (کلیشه‌س اگه بگم..) ولی خب باید اینارو فرصت دونست، هر شکستی باید پله‌ای باشه برای رسیدن به موفقیت.

اینجا می‌نویسم، یه روزایی اگه تشویش و نگرانی داشتم یا ذهنم درگیر بود آرومم کنه، همین!

Dead Inside

roots

بی تجربه باشی و زیاده خواه و خودرای؛ بهترین سالهای زندگیتو بذاری و آخرش یکی از قطعات پازلی که تو این مدت جمع کردی با مجموعه جور درنیاد و مجبور بشی دوباره از صفر شروع کنی یا به کل بِکِشی رو یه مسیر دیگه…

ثبات قدم و انگیزه برای پیش رفتن عشق و دلگرمی میخواد، مثل زمین صاف برای پازلم یا سیمان برای آجر تو ساختن دیوار…

وقتی هیچکدوم ازینا جور درنیاد و لنگ بزنه و وقتی مجبور بشی از تلاش دست بکشی و قناعت پیشه کنی دیگه مثل قبل نیست…

از درون کوچ کردی ولی از درون احساس غربت میکنی…

خوشحال نیستم. تازه از من بدترم هستند، میدونم 😐

البته با همه اینا وضعیت ایران هم تو جهان همه چیو سختتر کرده :[

فول سوفانه

میگن سختی ها الماس وجود آدمو ناب میکنه و جلا میده.

اونایی که زودتر از ما به فکر ریاست و اربابی بودن قسمت خوبشو برداشتن و مدیریت باقیشم گرفتن دستشون؛ این شد که ما جهان سومی ها بدنیا اومدیم تا به بهانه های واهی با هم بحث کنیم و به خیال خودمون افشا کنیم و توجیه و زیر فشار مشکلات له بشیم و جهان سومی گذران زندگی داشته باشیم یا قوی تر شده و به دنیای بهتری کوچ کنیم تا رویای خدمت رسانی پخته و جا افتاده شده مان را در دنیایی که غیرمستقیم از تحمل سختی در دنیای ما نشئت گرفته عرضه کنیم.. و پاداش پیروزی کسی که تخصص و تجربه ی بیشتری در این راه کسب کرده خدمت به اربابان در جهان اول میباشد.

ازین گذر ایران و کشورهای آسیایی و خاورمیانه و آفریقا اینا همیشه همینن که هستن. شاید بدتر، ولی بهتر نمیشن!

ما متخصصینمون رو با نفت دو دستی تقدیم میکنیم چون واقعیت بزرگتری پشت پرده جریان تمام امور رو در دست داره و ما اینو نمیدونیم.

ویوا وی!

Bulb © Dennis Fischerقوانین پیشفرض حاکم بر دنیا با گذر زمان پوسته سختی به خودش گرفت و پیچیده تر شد، اونقدر به خودش پیچ و تاب خورد و کلاف تنید که معلوم نشد روح بی آلایش مردمانش تو کدوم هزارتو گم شده!

امروز همون بچه ای که از سر نداری یا حسادت اسباب بازی دوستش رو برداشت و واسه خودش قایم کرد، با رشد توانایی پنهان کاری و توانایی تظاهر به راستگویی و.. که امروز تبحر بیشتری درش پیدا کرده به مراتب از اون بچه ی مالباخته دیروز و بیچاره ی امروز در این روزگار موفقتره.

..و بی نهایت تیپ مختلف که دور و برمون وول میخورن!

نقشها ثابته،آدمها میان و میرن و این نقشها رو بارها بازی میکنن و بازم میرن و بازم و بازم و بازم… ما هم نقش بازی میکنیم، گاهی وقتها تقلید میکنیم و گاهی وقتها هم برمیگردیم به  خود بچگیهامون به اون واقعیتی که هستیم؛ شفاف و نورانی!

بچه ی خوب، امروز به تقاص دیروز بد شده و بچه بد دیروز، امروز رُل خوب رو بازی میکنه. و بعضی جاهای دیگه هم خوب، خوب مونده و بد هم بد..

بد میاد و میره و بدی باز جاشو میگیره.این یکی پیشرفته تر میشه و اینبار در پوسته ی خوبی قایم میشه و خودش رو خوب جا میزنه و خیلیارو گول میزنه و خیلیارو نه، ولی  اینم باز میره. دفعه بعدی شاید بیشتریارو گول بزنه و قویتر از قبل، ولی بازم میره… میره و بازم میره انقدر که  مسیرش جاری به سمت دوردستها جایی که طول و عرض و زمان و مکان با هم یکی شدن و فرقی بین بد و خوب نیست پیش بره و شاید روزی برسه که نه خوبی برنده باشه نه بدی.

حُزن آباد

Photo By Aria Mehrرفته بودیم حسن آباد برای خرید کاموا و میل بافتنی و غیره.. کنار پل مغازه های کاموا فروشی بود و سیل عظیم خانومایی که اکثرا چادری و مسن بودن. رفتیم تو یه مغازه مادرم میخواست چندتا کامواشو که قبلا فروشنده تو یه روز خلوت و آروم بهش گفته بود «اگه نخواستی بیار پسش میگیریم» رو پس بدیم! اما وقتی جریان رو شرح دادیم  با یه حالا بد و توهین آمیزی جواب سربالا داد! خلاصه منم یواشی به مادر گفتم بیا بریم ولش کن.. بعد از اونم به جاهای دیگه سر زدیم که اونجا دیگه فروشنده نزدیک بود مشتری خانوم خیلی پیر رو بزنه دیگه! و یه مغازه دیگه هم به این ترتیب دوباره با مشتری پیرزن دعوا کردن..البته من با اینکه بهم برخورده بود ولی بیشتر حق رو به فروشنده ها میدادم! نحوه رفتار خانومهایی که معلوم بود خیلی زود شوهرشون داده بودن و شاید متناسب با رشد جسمانیشون که در دوره نوجوانی به پایان میرسه، رشد و بلوغ اجتماعیشون هم در همون نقطه عطف بیشتر بالا نیومده و مشغله ذهنی جز زندگی خانواده شون نداشتن (البته این نسبیه، ولی در کل در خیلی موارد کیفیت جای خودشو به کمیت میده) همین مورد هم که درسشون رو تا دوره راهنمایی یا دبیرستان بیشتر ادامه ندادن یکی از پس رفتهای اجتماعی میتونه باشه.

این جهان کوه‌است و فعل ما ندا…. باز گردد این نداها را صدا (مثنوی)

من اون روز فهمیدم رفتار فروشنده های عصبی و پرخاشگر بازتاب رفتار همین خانومهای چادری و سمج خریدار کاموا بود. کسانی که به اصرار کامواهای زیادی مطالبه میکردن یا بعضیاشونم مثل ما(!) اومده بودن کامواهای دستخوردشون رو پس بدن(البته کاموای ما دستخورده نبود و محترمانه رفتار کردیم!!) و در راس همه اینها خانم هایی که تو این گیرودار چندتا کاموا هم بلند میکردن!

خواستم بگم چادر اگه حجاب برتر هست و مصونیت میاره ولی یه چیزی از اون واجبتر هم هست که علاوه بر مصونیت احترام و جامعه سالمتری هم در پیش داره! احترام بذار و درست رفتار کن تا احترام ببینی(البته من فکر نمیکنم خانومهایی که من دیدم از این رفتارها ناراحت شده باشند) این یه نمونه کوچکی بود که من اون روز دیدم. مشت نمونه خروار..

یاد اون پست قبلیم که درمورد سپاه دانش بود افتادم.. اینجا که تهران و پایتخته به این صورته وای به حال اون روستای دور افتاده و محرومی که چندسال باید زمان بگذره تا یه تحول مثبتی به غیر از اینایی که تو صدا و سیما فقط نشونشون میدن صورت بگیره و بفهمن چی میتونستن باشن و چی میتونستن پرورش بدن ولی متاسفانه آفت لعنتی که به جون این مملکت افتاده ای اجازه رو نمیده!

*این عکسی که گذاشتم از فلیکر و لینک دادم 2008 گرفته شده. اول شک کردم اینجا همونجایی که رفته بودم! خیلی عوض شده،چه حیف..

بازم سکوت میکنم..

تعریف میکرد یه ماه زودتر به راه افتادی. یه روز دیدیم پاشدی رو پاهات ایستادی و تند از این سر اتاق دویدی اون سر! بعد نشستی و از اونروز تا یه مدت مدیدی دیگه روی پاهات نایستادی! حالا از اون جریان به بعد نگاه میکنم میبینم توی همه مراحل زندگیم نامحسوس از این قاعده پیروی کردم. مهد که میرفتم آهنگ میذاشتن و خیلی قشنگ میرقصیدم بعد ازون دیگه کسی رقصی از من ندید! بعد سر 18 سالگی رفتم گواهینامه رانندگیمو گرفتم و الان چندساله دیگه گذاشتمش کنار! یکی دیگش اون دوره چندماهه بیماری لاعلاج یکی از نزدیکان بود که یکسال بیشتر طول نکشید و طی این یکسال بیشتر از ظرفیتم انرژی گذاشتم صبح تا عصر میرفتم خونشون و تاجایی کمک حال بود. اما ماههای آخر از لحاظ روحی کم آوردم و این روند رو به یکباره قطع کردم. یجورایی سرم رو بردم تو لاک خودم و از تراژدی که داشت به سرانجام میرسید فرار کردم. اون یکیش جریان تحصیلاتم بود، سال اول اون رشته ای که دوست داشتم قبول شدم و به موقع لیسانسمم گرفتم. ولی باز اون هیولا ظاهر شد! بین دوراهی رفتن سرکار و ادامه تحصیل گیر کردم! فقطم خودم تصمیم گیرنده نبودم، بعضی از آشناها از سرلطف اون زمانی که من تصمیم گرفته بودم درس بخونم برام کار پیدا میکردن، بعد چندهفته رفتن و سردُئُوندن میرسیدم به جایی که دیدم وقتم هدر رفته و از هردوش ناکام موندم! این شد که بدتر از هردفعه دیگه ای تو لاک خودم فرو رفتم.. میخواستم درست انتخاب کنم، میخواستم برای یکبارم که شده به حرف دیگران و طعنه هاشون که چرا سرکار نرفتی بی اهمیت باشم. میگفت خیلیا هستن مجبورن برن سرکار و پول درآرن[یجوری معذبم میکرد که یعنی توکه خونِت رنگین تر از دیگران نیست!] اینو راست میگفت! ولی خوب همه مثل هم نیستن! چرا بالاتر از منو نمیبینی که چندسال سختی به خودش میده تا به هدفش برسه؟ خیلی چیزا هست که شاید اون ندونه. شاید خیلیا ندونن ولی تز میدن و اطرافیانشونو گمراه میکنن. حالا این نیست که من آدم دهن بین و بدون قوه تصمیم گیری باشم ولی یه موقعیتهایی هست آدم به همفکری نیاز داره. احتیاج داره یکی نشون بده دردشو میفهمی؛ تو این موقعیته که اگه خودتم نخوای نظر دیگران برات مهم میشه، شاید به توصیه هاشون عمل نکنی ولی تاثیر میگیری و این میشه که نمیدونی باید چیکار کنی و افسرده میشی.

چندوقتیه تو بد برزخی افتادم، همه اینا بود جریان خارج رفتن هم بهشون اضافه شد؛ در مورد این یکی هیچ تزی ندارم! این یکیو با هیچ ترازویی نمیتونم وزن کنم. اینجاش مثل فیلم جدایی نادر از سیمین شده که نادر به سیمین میگفت تو ترسویی و به خاطر ترسته که داری فرار میکنی و از ایران میری!

زردِ قناری

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا پیش از هر فریادی لازم است

سرما زده و سوز ه و پاییز فراری
در حسرت روزهای بهاری بق کرده قناری
اجاق خونه می سوزه و سرده ببین سرما چه کرده
ای وای از اون روزی که گردونه به کام ما نگرده
یخ بسته گل گلدون ها انگار
طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد
برگی دیگه نیست روی درختها سرماست فقط میون حرفا
هر چی که بوده توی طبیعت قایم کرده یکی میون برفا
در حسرت روزهای بهاری بق کرده قناری

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت ، در تهاجم با زمان آتش زدم ، کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصد ها پی مقصود های پوچ افتادم
تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت، عشقم مُرد، یارم رفت

ترانه سرا: مسعود فردمنش

سنت پرست

از این بخش کتاب خوشم اومد. نوشتم برای خودم روی کاغذ و گفتم بذارمش تو بلاگم بد نیست. با باقی چیزاش کاری ندارم….

 

احتراز از تحول و تکاپو و تاکید بر سیر و سلوک نیاکان و به عبارت دیگر پرستش بی قید و شرط سنن که عرفا «کهنه پرستی» یا «ارتجاع» خوانده می شود، جامعه را به رکود و سکون و انحطاط میکشد. بنابراین «سنت پرستی» یکی از امراض خطرناک اجتماعی است که قرون متمادی پیکر اجتماع را دچار لطمه و سکته ساخته و به قاطبه مردمان مخصوصا پیشروان و نوخواهان زیانهای بیشمار رسانیده است.

این بیماری مانند هر بیماری اجتماعی دیگر مولود عوامل گوناگونای است . با این وصف به نظر ، میتوان همه این عوامل را در بازپسین تحلیل به دو عامل اساسی تحویل کرد: عامل اول احتیاج ععمومی بشر است به ثبات و آرامش، عامل دوم مصلحت خداوندان زور و زر است.

بی آنکه چون افلاطون، سواد اعظم اجتماع را «گوسفند» بنامیم و جامعه را نیازمند طبقه ممتاز «شبانان» بدانیم، باور داریم که از پیدایش بشر تا عصر حاضر اکثر افراد هرجامعه بدلایل چندی از دانش بی نصیب مانده و به جهل و بی خبری عمر گذاشته اند. این نکته نیز روشن است که فرد جاهل، بنده ی بی اراده ی عادت و تقلید است و گوسفندوار از راهی میرود که در آغاز پیموده است. در آغاز هم راهی را برگزیده است که دیگران -اکثریت جامعه- پیش گرفته و رفته اند. این راه، چه هموار و مستقیم و «اقصر فاصله» باشد چه نباشد، همچنان مطلوب جماعت میماند. زیرا اینان به خواست خود طی طریق نمی کنند، بلکه به انگیزه عادت و تقلید ، در پی دیگران روانه می شوند و از تنها روی و تازه جویی می پرهیزند.

داستان انسان سنت پرست، سرگذشت کشتی شکستگانی را می ماند که در دریای بیکران ساحل نجاتی نمی بینند. پس چندان به نگرانی و بیم می افتند که نسنجیده و کورکورانه به تقلید یکدیگر، حتی به تقلید آنانی که طعمه دریا شدند، به هر تخته پاره سست و فرسوده ای چنگ می زند و از جستجوی راه حقیقی نجات و نیل به ساحل مراد غفلت می ورزند. از این رو نه تنها به دریانوردان دلیر و هوشیاری که به نجاتشان می شتابند، رو نمی آورند بلکه قصدجان آنان را نیز می کنند.

در اجتماعات بشری ،سنت های عتیق ، بتهای کهن و به زبان جامعه شناسان «تابوها» در حکمم همان تخته پاره است در دریا آزاداندیشان و روشن بینان نیز همانند دریانوردان بی باک و فداکارند.

روسو: هیچ زورمندی نمی تواند همیشه از مخالفت و طغیان مردم مصون بماند و حکومت خود و اخلاف خود را کامل تامین کند. مگر اینکه «زور» عریان نامشروع را لباس «قانون» بپوشاند و به صورت «حق» در آورد. بسیاری مردمان به سختی تسلیم زور می شوند، اما تقریبا همه کس با خضوع و خشوع به نوع حق – حقی که باطنا به سود اقویاست – گردن می دهد. از این رو ستمگران به مرور ایام زورگویی خود را «حق» و «قانون» تلقی میکنند.

 «در آستانه رستاخیز رسالهای در باب دینامیسم تاریخ» امیرحسین آریان پور

هنرمند پزشک روانی است

«فرویدیسم با اشاراتی به ادبیات و عرفان» اثر امیرحسین آریان پور

جنون و نبوغ

گاه بیماری های روانی متعالی می شود و به صورت جلوه های نبوغ در می آیند. زیرا ناخوشی های روانی به فعالیت متعالی روان نیز می ماند، زیرا هر دو منشایی واحد دارند(ناخودآگاهی) و فقط یکی تصفیه و تزئین شده و دیگری بی آرایه و پیرایه تظاهر کرده است. بنابراین تمام تجلیات ناخودآگاه -از جنون گرفته تا نبوغ- وجوهی مشترک دارند و به قول ارنست جونز » نباید فراموش کنیم که بیماری روانی جلوه ایست از همان نیروها و کشش هایی که منشا عالیترین خواست ها و کاملترین اقدامات نوع ما شده است.» هرگاه نتوان وازدگی را به وسایلی مثل خواب و خیال و بازی و شوخی و فعالیت های متعالی جبران کرد، ناخوشی روانی پرهیز ناپذیر است. پس وجوه عالی ناخودآگاه (نبوغ) و وجوه دانی آن (جنون) هر دو سر و ته یک کرباسند، و نوابغ و مجانین، هر دو دسته، از مردمان غیرمتعارف محسوب می شوند. بلفظ دیگر، نابغه مجنونی است که میتواند جنون خود را به دلخواه جامعه بیاراید.

هنرمند بیمار دردمندی است که برای تخفیف درد خود ناله میکند و درد دل میکند. ولی چون از تکلفات و تصنعات و قیود و عوارض بیگانه است و آنچه استاد ازل گفت بگو، میگوید، دردهایش به چشم دیگران بیگانه نمی آیدو پیامش مردمان را به همدردی و دلسوزی و رقت می آورد. از اینروست که هنر، زبان شیوای اعماق وجود انسانست، کهنه شدنی نیست، در هر زمان و مکانی فهم می شود و مفتاح چم و خم روان انسانی است.

هنرمند با آنکه بیماری رنجور است، پزشکی حاذق نیز می باشد. بیماریست که خود به موهبت طبابت آراسته است، زیرا «رنج کشیده طبیب است» و خود و دیگران را شفا تواند داد. هنگامیکه هنرمند به مقتضای وازدگی از عالم واقع میرمد و به عالم خیال می رود، از نیروهای ناخودآگاه سود می جوید و کامهای وازده را چنان می آراید که هم سانسور(واکنش مغز نسبت به اتفاقات ناخوشایند) مانع ابراز آنها نمی شود و هم در نظر دیگران خوش می آید و سبب اشتهار و افتخار او میگردد و محرومیت ها و نا خوشی های او را جبران می کند. در این صورت هنرمند آدم محرومی است که در عالم خیال منزوی می شود ، ولی پس از چندگاه به واقعیت باز می گردد؛ بیماریست که به مرگ پناه می برد و به نعمت «ولادت مجدد» و زندگانی نو نایل می آید.

یک اثر هنری وقتی درست به دل ما می نشیند و ما را تکان می دهد که بر الگوی روانی ما منطبق شود و زبان حال خود ما باشد.

ابداع هنری مستلزم عوامل و شرایط چندی است:

یکی از این عوامل وجود وازدگی های شدید است. تا کسی در زندگانی عملی محروم و وازده نشود، به عالم خیال رو نمی نماید، و تا خاطری مغموم و دلی پردرد نباشد، شعر و نقاشی و موسیقی نمی زاید. عامل دیگر ابداع هنر اتکا به ناخودآگاه است. کسانی که به اقتضای زندگانی اجتماعی از خویشتن خویش، از فردیت و انانیت و عمق وجود خود غافلند و کمتر مجال می یابند تا گوش به ناخودآگاهی فرادهند از ابداع هنر ارج دار قاصرند. زیرا چشمه زاینده هنر و سرمایه نبوغ و کرامت روان ناخودآگاه است.

سپاه دانش دیروز و بیسوادی خاموش امروز!

چندروز پیش یه ویدئو دیدم از یکی از مدارس شهرستانی که معلم دوتا پسربچه رو کتک میزنه و بعد وادارشون میکنه که همدیگه رو بزنن.. +

یادم افتاد شنیده بودم از خانواده که زمان شاه اینایی که میرفتن خدمت، دیپلم به بالاهاشون رو میفرستادن تو مدارس شهرستان ها به عنوان معلم خدمت کنن. حالا چه مشکلایی داشته که منهلش کردن…(؟) خیلی ساده میخوام عنوان کنم، رفتن نیروهای جوان به این شهرها و دادن اطلاعات و انگیزه به بچه های مناطق دورافتاده برای داشتن زندگی بهتر میتونست خیلی به بهبود کیفیت جامعه کمک کنه.

اینا به کنار؛ وضعیت اسف بار اینترنتمون و تفکیک جنسیتی که میخواد تو دانشگاهها اجرا بشه و اتفاقاتی که هرروزه شاهدش هستیم نشون میده که جای ارزش ها و ضد ارزشهاشون عوض شده. حالا هی بگن ما ارزشی هستیم!

مُشک آن است که خود ببوید..